از سمت مشرق



فکر می کنید چرا وقتی آدم بیکار می شه، برای خودش کار می تراشه؟ چرا آدم ها به بازی های کامپیتوری علاقمندن؟ چرا گاهی بی حوصله و بی انگیزه می شیم؟

دلیلش این هست که نفس (روح) انسان احتیاج داره به یکسری اهداف برسه. چالش یکی از نیازهای اصلی انسان هاست. خدا ما رو اینجوری آفریده. این صفت رو با دیگر صفات اگر در نظر بگیریم، می بینیم خدا ما رو جوری آفریده که خودمون رو تکامل بدیم و به پرستش او برسیم.

موقعی که بی حوصله شدید، به این موضع هم فکر کنید!


بی حوصلگی برای وقتی است که در خودت چیزی نداشته باشی. تا وقتی با خودت خلوت کردی از آن لذت ببری. در خلوت خودت به چیزی نرسی. این معنایش خودِ پوچی است. نه تلاشی، نه نتیجه تفکری و نه مهم تر از همه نور و نشاطی. اینکه عالَم درون نداشته باشی می تواند سرآغاز سقوط باشد. تو  را به سمت تقلید سوق دهد و هی دنبال چیزی باشی تا از خودت غافل شوی. هی به دنبال سرگرمی های مختلفی که با خودت مواجه نشوی.

فکر می کنم این یک سبک زندگی است. سبک زندگی بی دغدغه، معطوف به بیرون، با حرص زیاد به  دنیا و مظاهر دنیا. امروزه بسیار حریص به توجه دیگران (یکی از مصادیق دنیا)، مرتبا به دنبال سرگرمی و غفلت از خود اصلیمان. در برابر سبک زندگی که فرد به دلیل اینکه تفکر و خلوت دارد، بی توجه به دیگران زندگی می کند و اهداف خودش را در زندگی دارد. از تقلید بیزار است و خود به خودی غرق در نشاط و لذت است. این به خاطر آن است که به خودش رسیده و توجه کرده است. این فرد با گذشت زمان پخته تر می شود. یعنی چیزی را به دست می آورد که برایش گرانبهاست. به همین دلیل بالاتر رفتن سن هم برایش غنیمت است و نمی خواهد زمان به گذشته برگردد.

البته شناخت اشتباه از خود هم می تواند عامل باشد. خب وقتی خودت و جهانت را اشتباه شناختی، هدفت را اشتباه انتخاب می کنی. با این کار خودت را در یک سیستم غلط گذاشته ای. یعنی خود را در یک سیستمی قرار داده ای که خودش غلط است و تو هم در آن جایگاهی نداری. و این سیستم هم تو را له می کند. نتیجه اش هم می شود افسردگی و احساس پوچی.

یک مشکل مهمی که در این مواقع وجود دارد این است که آدم نمی فهمد. خدا باید به داد آدم برسد. انگار که آدم در یک بیابانی گیر افتاده که نه شرقش را می داند و نه غربش را. نه حتی می داند می خواهد چه کار کند. (یاد داستان تیه قوم بنی اسرائیل می افتم.)

باید برویم خودمان را پیدا کنیم. باید برویم با خودمان خلوت کنیم. بدون هیچ چیز اضافه ای. جایی که نه دنیا هست و نه حسادت و حرص و طمع و نه هیچ چیز دیگری. ما خودمان را گم کرده ایم. باید آن را پیدا کنیم. اگر اینطور بشود به یک دنیای جدید رهنمون خواهیم شد.جایی که فکرش را هم نمی کردیم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت یک: البته که صفر و یکی نیست. این دو سبک زندگی، احتمالا دو سر یک بازه وسیع است.

پی نوشت دو: عوامل دیگر هم می تواند دخیل باشد. تلاش نکردن، تلقین، نداشتن هدف، محیط بدِ تفکرات غلط و سیاه و



ای نگاهت از شبِ باغ نظر»، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان، نازتر

چنگ بردار و شب ما را چراغان کن، که نیست-
چنگی از تو چنگ‌تر، یا سازی از تو سازتر

قصه‌ گیسویت از امواج تحریر قمر»
هم بلندآوازه‌تر شد، هم بلندآوازتر

گشته‌ام دیوان حافظ را، ولی بیتی نداشت-
چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازتر

چشم در چشمت نشستم؛ حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم‌اندازی از این بازتر

از شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود-
جادویی از سِحر چشمانِ تو پُراعجازتر

آن که چشمان مرا تر کرد، چشمان تو بود
گرچه چشم عاشقان بوده است از آغاز، تر!

علیرضا قزوه

از کانال تلگرامی

آب و آتش


از این همه حرف ما را سودی نبود.

عمری حرف های [خیلی] بزرگ تر از دهانمان زدیم و تا توانستیم ادای بزرگ تر ها را درآوردیم. همه فکر کردند که حتما کسی هستیم، چیزی بلدیم، کاره ای هستیم یا حداقل اهلیم. شاید هر کاری کردیم برای خلق بوده. شاید فقط می خواستیم دیده شویم. شاید اصلا از اول هم خدا مطرح نبود. بود؟ نمی دانم.

ولی خدا خودش بهتر از درونیات ما آگاه است. او می داند که درون ما چگونه است. بنیاد ما بر تار عنکبوت است یا آهن. خدا می داند که کفریات درون ما چقدر زیاد است. چقدر به دنیا دلبسته ایم. خدا ما را از خودمان هم بهتر می شناسد. برای همین است که کارهایی که با ما می کند برایمان غیرمنتظره است. ممکن است خیلی غافل گیر شویم.

و این بود که وقتی پای عمل رسید، پایمان لنگ ماند. در گل فرو رفتیم. ای خدا. من کجا و این حرف ها کجا. به حرف هیچ هم نمی دهند. حالا شاید تاثیری روی کسی بگذارد ولی وقتی از روی خودنمایی باشد، خیلی اثرات بدی روی آدم می گذارد.

در هر صورت، خدایا از تو اولا راه هدایت و راه مستقیم را می خواهم و بعد هم سربلندی در امتحانات و عافیت.


چقدر دوست داشتم حوصله ای دست می داد تا درباره وهم و عقل بنویسم و بگم که این مسئله می تونه مهم ترین مسئله  زمان ما باشه. اینکه چقدر مسائل و درگیری های ما به غلبه  وهم بر عقل مربوطه. اینکه مجاورت و نزدیکی انسان به حقیقت (که فقط با عقل ممکنه)‌ چقدر برای شیطان سخته و البته به همین اندازه طی کردن  راهش هم برای ما مشکل و پر از دام های مختلفه.

چقدر هم البته، دوست داشتم تا خودم بتونم وهم خودم رو اونطور که باید، تربیت کنم. و عقل رو در اون مقامی که باید، قرار بدم.


ه گمانم فردا
صبح
خورشید دوباره برمی گردد
شاید امشب اخرین شب این تاریخ نباشد شاید
باز هم روزنه رو به حیات
برگردد
چه می دانی
رودها جاری اند
و پرنده ها
روی شاخه منتظر
این همان امید است
نه که بی خبری
به گمانم بی ستارگی رو خاموشی است
من نمی دانم که اگر این دنیا
لحظه سایه و روشن را دید
من هم هستم؟
چه کسی می داند
اما
چه من و تو باشیم چه نباشیم
رود جاری است
و همه منتظرن
تا که بگردد نور
و باز هم حیات
چشمه اش را بجوشاند و ما را
سیراب کند از دَوَران
فکر می کنم امید
هر جا باشد
نور را برمی گرداند.


حرفی برای گفتن نیست. جز اینکه این همه حرف زدم و گفتم، در نهایت فهمیدم که حرف زدن به دردی نمی خوره. مادامی که عمل نشه، حرف زدن حتی می تونه بد هم باشه. به این رسیدم که راه نجات حب اهل بیته. از این راه می شه قلب رو آباد کرد و بدی ها رو ازش دور کرد.

به این رسیدم که عمل کردن بسیار بسیار از حرف زدن سخت تره. وقتی که در امتحان الهی قرار می گیریم هر احتمالی هست!!! فریب حرف های زیبا رو نباید بخوریم. باید دیدم آدم ها در عمل چطورند. و گرنه زیبا حرف زدن که اصلا هزینه ای نداره. حرف هایی که خیلی راحت فریبتون می ده و شاید گاهی آلوده به تملق هم هست.

امیدوارم سعادتی باشه تا بنویسم باز هم.


راستی از زندگی برایت بگویم.
زندگی هم خوب است. با همین سختی و آسانی، و با همین بالا و پایینش ادامه دارد. امروز هم گنجشک ها می خواندند و ابرها به مهمانیشان باران هدیه می آوردند. خورشید باز هم مثل قبل یک بار طلوع و یک بار غروب کرد.
از دیگر چیزها خیلی خبر ندارم. راستش نمی دانم چند نفر دارند رنج می کشند یا چند نفر گرسنه اند. از ادمهایی که با ناباوری و در کمال ناکامی امروز جان کندند، از کسانی که همین حالا دارند توی آشغال ها می گردند، از شیاطین در قالب انسان، از سرخوشی ها و مستی ها بی خبرم.
چند خطی شاید چند روز یک بار بشنوم که مثلا در یمن کودکان قحطی زده اند یا بمبی انداختند، در آمریکا چند نفر به گلوله بسته شدند یا در سوریه و افغانستان جان چند نفر گرفته شد و از این دست اخبار. بقیه اش هم که چرت و پرت است. به همین اخبار هم عادت کرده ام و دیگر شنیدن خبر مرگ و سوگواری برایم خیلی اهمیتی ندارد.
من که عصیان و معصومیت جوانی ام  را در خاک و خون دیدم، فطرت آیینه وارم را زیر گِل له کردم، آبی ها را از قلبم بیرون کردم و جایش دنیا و آرزوهای دور کاشتم و جای پرسش هایم سه نقطه نوشتم دیگر چیزی برایم مهم نیست! در واقع کمتر چیزی برایم اهمیت سابق را دارد.
خیلی وقت است که دیگر در درونم نقب عمیقی نزده ام. سوال های عمیق و آنچنانی هم دیگر برایم مطرح نیست. البته قدر خانواده را بیشتر می دانم، ولی رنج و لذتم هم کمتر شده است. انگیزه و شور و شوقِ جوانیم به هزیمتِ پاییزِ غلظتِ قلب رفته. عقل جای احساس را گرفته که گاهی خیلی به درد می خورد و گاهی دو قران نمی ارزد.
حال الآنی من چنین چیزی است. تو از خودت بگو و اینکه الان کجایی و در زیر کدام آسمانی. هنوز به نقاشی علاقمندی یا نه؟ موسیقی کلاسیک چی؟ به نوشته های پوچ فلان خواننده می خندی؟ صبح های زود را چند وقت یک بار می‌بینی؟ قرآنی ورق می زنی؟ حالی داری یا نه؟
ارادتمند.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها